
تبلیغات

موضوعات
- مسابقات منطقه ای فوتسال راهنمایی
- مسابقات منطقه ای هندبال راهنمایی
- مسابقات استانی فوتسال متوسطه
- مسابقات دوی صحرانوردی استان
- مسابقات آمادگی جسمانی
- مسابقات فوتسال ابتدایی
- مسابقات دانش آموزان استان
- هفته سلامت
- 10واقعیت درباره ورزش
- نقش آب درورزشکاران
- آرتروز و ورزش
- سونا وفوایدآن
- ورزش وکمردرد
- نکات مهم درحفظ سلامتی
- فوایدنرمش
- پنج نکته اساسی ورزشی
- ورزش درخانه بابرنامه10-10-10
- چراکودکان هرروزتنبل ترمیشوند؟
- نکات مهم درحفظ سلامتی
- ورزش درآّب
- مضرات عجیب نوشابه نوشیدنی محبوب
- درهنگام غرق شدن دردریا،چه بایدکرد؟
- چگونه ورزش راشروع کنیم
- تردمیل بهتراست یادوچرخه ثابت
- شب هادرپارک ورزش نکنید!
- چگونه کفش ورزشی مناسب بخریم
- ورزش دانش آموزان درهوای سرد
- تاثیرورزش برواریس
- پارگی تاندون آشیل
- بهترین سن آموزش ورزش ها
- پیرلوئیجی کولینا
- نوشابه(سم شیرین)
- چرا؟
- پیشگیری ازسکته مغزی
- باورهای عمومی درباره ورزش
- برای معلمان ومدیران تازه مدیرشه!!!!!!!!
- بدونی بدک نیست!
- فوایدسیگار!!!
- چراورزش کنیم؟
- نکات ساده برای ورزشکار
- انتخاب کفش
- بهترین
- پیشگیری از مرگ " سکته ی قلبی "
- دانستنی های جالب
- عکس دلخراش ورزشی
- سوانح ورزشی
- عکس های دیدنی
- جالب ترین عکسهای های ورزشی
- زیباترین استادیوم های دنیا
- عکسهای بسیارزیباوجذاب ورزشی
- طنزورزشی(پ.ن.پ)
- سوژه های داغ،داغ
- عکسهای وحشتناک وچنش آورسوانح ورزشی
- عکسهای کوچکی بازیکنان بزرگ
- استادیوم های قطر2022
- ورزش خانوادگی
- کارگروهی شگفت انگیز
- به اینامیگن تماشاچی
- قهرمان بدنسازی جهان
- سنگدل
- اولین تنیس کهکشانی
- داستانهای پندآموز
- پ-ن-پ ..خنده
- سخنان بزرگان
- داستان معلم وشاگرد
- عجیب ترین مکانهای ورزشی
- داستان معلم،سیب،شاگرذ
- ماجرای آقای گاو!!
- درس عبرت
- کالری انواع خوراکی ها
- رژیم غدایی یاورزش برای لاغرشدن؟
- رژیم پیشنهادی مابرای افزایش انرژی
- رابطه رژیم غدایی باگروه خونی شما
- آیادستگاه ویبره جای ورزش رامیگیرد؟
- خوردنی های شفابخش
- انواع روش های لاغری درایران وانتخاب مناسب ترین
- نکات مهم برای کم کردن وزن
- رازسوزاندن چربی300درصدسریعتر
- چه نوشيدني هايي مناسب و قابل توصيه هستند؟
- 7 نکته مهم كه بايد بعد از خوردن غذا رعايت نمود
- یک لیوان شیریانوشابه
- چیپس وپفک
- ورزش ولاغری
- کالری میوه وسبزیجات
- شگفتی های دنیای نخوردن
- گوشت شترمرغ(حتمابخوانید)
- معجزه یک لیوان شیر

جستجو

پیوندهای روزانه

لینک دوستان
- دریافت رایگان این قالب
- سایت عاشقانه ماندگار فان
- سایت عاشقانه عشق آفرین
- توپترين ها(بيوگرافي بازيگران ايراني)
- وب شماره4
- وب شماره3
- وب شماره 2
- وب شماره 1
- وبلاگ علوم مدرسه ی باهنر کازرون
- اسلايدهاي آموزشي
- ترنم باران2
- all u need
- داوری
- قلم شیشه ای
- بیا با من بخون
- مدرسه راهنمایی امام حسن
- قشم موزیک
- استقلال
- دنیای عکس نرم افزار برنطین 20
- هرگز نخواب کوروش
- گروه آذر
- مطالب باحال
- تو بیستی
- بزرگترین سایت فرهنگی
- (فرهاد ۷ مجیدی)
- ماشی بازی
- گریه
- سايت ايثار و مقاومت
- بچه های ایران
- وبلاگ ورزشی ما
- بزرگترین مرجع آلبوم اشخاص ورزشی
- بهترین و پربار ترین مطالب روز
- صدایت حصار سکوت را در هم می شکند
- روياي سرخ
- تنها ترين
- مركز تخصصي سم زدايي و درماني مواد مخدر و محرك
- دوست خوب
- به طراوت 7 سیب
- گالری عمومی عـکس های جذاب روز
- گلخانه خانه سبز
- جك و لطيفه
- شعر
- فرشته ای در صندوقچه
- ارسال لینک

امکانات جانبی
داستانهای پندآموز
در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد..
سپس در گوشهاى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر میدارد.
برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را
دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آنها نیز به شاه بد و
بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان
کارى به سنگ نداشتند...
سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین
گذاشت و شانهاش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده
هل دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ریختنهاى زیاد بالاخره موفق شد.
هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگیرد و به راهش
ادامه دهد متوجه شد کیسهاى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را
باز کرد پر از سکههاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکهها مال
کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایى چیزى را میدانست
که بسیارى از ما نمیدانیم!
....هر مانعى، فرصتى
همیشه کسانى که خدمت میکنند را به یاد داشته باشید
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ سالهاى وارد
قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست.. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش
رفت.
- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ۵٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عدهاى بیرون قهوه
فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بیحوصلگى گفت:
- ٣۵ سنت
- پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت:
- براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر
بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت
کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریهاش گرفت. پسر
بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود.
یعنى او با پولهایش میتوانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى
انعام دادن برایش باقى نمیماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى
خورده بود.
یک شب، حدود ساعت ۵/١١ بعدازظهر، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار
یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که میبارید ایستاده بود. ماشینش خراب
شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس
شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو میآمد بلند کرد. راننده آن
ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته باید توجه
داشت که این ماجرا در دهه ١٩۶٠ و اوج تنشهاى میان سفیدپوستان و
سیاهپوستان در آمریکا بود. مرد جوان آن زن سیاهپوست را به داخل ماشینش
برد تا از زیر باران نجات یابد و بعد مسیرش را عوض کرد و به
ایستگاه قطار رفت و از آن جا یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا
سوار تاکسى شود.
زن که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را
پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست.. با
کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آوردهاند. یادداشتى هم
همراهش بود با این مضمون:
«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم.
باران نه تنها لباسهایم که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آن که شما
مثل فرشته نجات سر رسیدید... به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین
لحظههاى زندگى همسرم و درست قبل از این که چشم از این جهان فرو بندد در
کنارش باشم.. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بیشائبه به دیگران
دعا میکنم.»
ارادتمند
خانم نات کینگ کول
من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر
افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.
سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چیست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و
حدوداً شصت ساله بود... امّا نام کوچکش را از کجا باید میدانستم؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل
از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم
در بارمبندى نمرات محسوب میشود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسیارى ملاقات
خواهید کرد. همه آنها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما میباشند،
حتى اگر تنها کارى که میکنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد.
من این درس را هیچگاه فراموش نکردهام.
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید
سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به
شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب
میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که
محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه
یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد..
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت.. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها
را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار
پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .
روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر
داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور
اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان
نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز
نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و
اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست
اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته
است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به
شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت
ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید
دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای
زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز
موفقیت است .... لبخند بزنید
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید
: جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و
جهنمیان را هدایت می کند و....
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن
که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز
گرداند.
به حضرت موسی (ع) وحی شد که شش چیز را در شش جای قرار دادم، مردم در ششجای دیگر به دنبال آن میگردند:۱- من آسایش را در بهشت خلق کردم، مردم در دنیا به دنبال آن میگردند.۲- من رفعت و بزرگی را در تواضع قرار دادم، مردم در تکبر آن را میجویند.۳- من عزت را در بیداری شب قرار دادم، مردم در دربار سلاطین طلب میکنند.۴- من دعای مستجاب را درغذای حلال قرار دادم، مردم در سروصدا دنبال میکنند.۵- من علم را در غربت قرار دادم، مردم در وطن جستوجو میکنند.۶- من رضای خود را مخالفت با نفس قرار دادم مردم انرا در نفس خود جستجو میکنند.
یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که:
”شجاعت یعنی چه؟”
محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود :
” شجاعت یعنی این ”
و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته یود !
اما برگه ی آن جوان دست به دست دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون …استثنا به ورقه سفید او نمره ۲۰ دادند
فکر میکنید اون دانش آموز چه کسی می تونست باشه؟
.
.
.
.
!!!دکتر شریعتی!!!
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت.
باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟ عابد گفت: تا آن درخت برکنم؛
گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» باز ابلیس و عابد درگیر شدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد …. به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.
آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.
یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: ” این ماشین مال شماست ، آقا؟”
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است”. پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش…”
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
” ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.”
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: “دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟”
“اوه بله، دوست دارم.”
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: “آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟”
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: ” بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.”
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :
” اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد … اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.”
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند

ورود کاربران

عضويت سريع

پشتيباني آنلاين

آمار























نظرسنجي

تبادل لینک هوشمند

خبرنامه

آخرین نطرات کاربران

باعث افتخاره شما میهمان وبلاگ مایی همکار عزیز - 1394/4/9/varzesh

.gif)
پاسخ:ممنون که به وبلاگم اومدی ..امیدوارم همه مطالعه کنندوآگاهی پیداکنند - 1393/3/12

خوبی ؟ اگه میشه به این آدرس برو و نظرتو بهم بگو
http://opizo.com/QgHF6
این سایت خودمه ولی کامل نیست ... میخوام با نظرات شما کاملش کنم
اگر خوشت اومد ، اونو با اسم |-|خورشیدبانو|-| لینکش کن
منتظر نظرات قشنگت هستم ... - 1392/12/25

جالب بود بااجازتون کپی کردم.
به وبم سری بزن نظر بده - 1392/10/10/varzesh

پاسخ:فدات داداش...مخلصتم...تلاش کن موفق میشی - 1392/9/29

.gif)
پاسخ:سلام سیدبزرگ...مخلصم - 1392/9/5/varzesh

پاسخ: مرسی ازوقتی که گذاشتی واسه خوندنش - 1392/8/6/varzesh

پاسخ:ببخشید....تصویراصلاح شد - 1392/7/27

پاسخ:مرسی....چشم - 1392/6/24

وبلاگ خوبی داری مطلابت رو خوندم جالب بودن اگه دوست داشتی به وبلاگ من هم سر بزن ونظرت رو بگو واگر مایل بودی همدیگه رو لینک کنیم - 1392/6/16
آرشیو
- هفته دوم دی 1402
- هفته سوم بهمن 1402
- هفته چهارم بهمن 1401
- هفته دوم بهمن 1400
- هفته سوم دی 1399
- هفته دوم بهمن 1397
- هفته دوم دی 1393
- هفته سوم بهمن 1393
- هفته چهارم بهمن 1392
- هفته چهارم دی 1392
- هفته چهارم بهمن 1392
- هفته سوم دی 1392
- هفته سوم بهمن 1392
- هفته اول بهمن 1392
- هفته چهارم دی 1391
- هفته دوم دی 1391
- هفته دوم بهمن 1391
- هفته چهارم دی 1391
- هفته دوم دی 1391
- هفته چهارم بهمن 1391
- هفته اول بهمن 1391
- هفته چهارم دی 1391
- هفته سوم دی 1391
- هفته دوم دی 1391
- هفته سوم بهمن 1391
- هفته چهارم بهمن 1391
- هفته سوم بهمن 1391
- هفته اول بهمن 1391
- هفته دوم دی 1391
- هفته چهارم بهمن 1391
- هفته چهارم بهمن 1391
- هفته چهارم دی 1391
- هفته دوم دی 1391
- هفته چهارم بهمن 1390
- هفته سوم بهمن 1390
- هفته چهارم بهمن 1390
- هفته چهارم دی 1390
- هفته چهارم بهمن 1390
- هفته سوم بهمن 1390
- هفته دوم بهمن 1390
- هفته اول بهمن 1390
- هفته سوم دی 1390
- هفته دوم دی 1390
- هفته چهارم بهمن 1390
- هفته دوم دی 1390